ناتوان (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:33 عصر)
مادربزرگ نای راه رفتن نداشت. همه با او دعوا می کردند و مادربزرگ خجالت می کشید.
آن روز نوه اش او را به پارک برد.
مادربزرگ موقع برگشتن به خانه، پایش گرفته بود و نمی توانست راه بیاید و نوه شرمنده نگاهش می کرد.
وقتی او بچه بود و پاهایش درد می گرفت یا خسته می شد، مادربزرگ او را بغل می کرد؛ اما الان نوه نمی دانست چه باید بکند.
نویسنده: مصطفی فوائدی